>چون بعد از 9 ماه و به سختی ما را به دنیا می آورد و بلافاصله ما را با لبخند می پذیرد.
>چون شیر شیشه را قبل از اینکه توی حلق ما بریزد، پشت دستش می ریزد که داغ نباشد.
>چون وقتی تب می کنیم، او هم عرق می ریزد.
>چون وقتی بعدها با بداخلاقی هایمان غمگینش می کنیم، فقط می گوید: خُب جوونه دیگه، پیش میاد!
>چون وقتی در قابلمه ی غذا را بر می دارد، بخاری از آن بلند می شود که آرام دلش می خواهد غذا را با قابلمه اش بخورد.
>چون وقتی تازه ساعت 11 شب یادمان می افتد که باید فلان کار را برای فردا به مدرسه تحویل دهیم، بعد از یک تشر کوچک، خودش هم پا به پایمان زحمت می کشد تا همان نصف شبی آن کار را تمام کنیم.
>چون بعد از گرفتن هدیه ی روز مادر، تمام فکر و ذکرش این است که مبادا فروشنده ای بی انصاف سر طفل معصومش را کلاه گذاشته باشد.
>چون شب های امتحان و کنکور پا به پای ما کم می خوابد، اما کسی نیست که برایش چای باورد و میوه پوست بکند.
>به خاطر اینکه موقع سربازی رفتن ما گریه می کند، نذر می کند و پوتین هایمان را در هر مرخصی واکس می زند.
>چون وقتی شب عروسیمان از او خداحافظی می کنیم، با چشمان پر از اشک سفارشمان را به همسرمان می کند، و مارا به خدا و همسرمان
می سپارد.
>چون وقتی که موقع مریضیش یک لیوان آب به دستش می دهیم، طوری تشکر می کند که واقعاً باور می کنیم شاخ غول را شکسته ایم.
>چون هیچ وقت یادش نمی رود که از کدام غذا بدمان می آید و عاشق کدام غذاییم، حتی وقتی که روی تخت بیمارستان است.
>چون هر وقت با او بد حرف می زنیم و دلش رابرای هزارمین بار می شکنیم، چند روز بعد همه را از دلش بیرون می ریزد و خودش راگول می زند که "بخشی از بزرگان است".
>... وچون مادر است.